نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۳ ثانیه)
فال بر چهره اش مهر غم زد گریه آرایشش را به هم زد
خواست تقدیر کمرنگ خود را از تهیگاه فنجان بفهمد
فال حافظ نشد فال قهوه؛ این نفهمید اگر آن بفهمد
از زوایای تاریک فنجان پی به حال پریشان خود برد
عاقبت فال خود را توانست از خطوط پریشان بفهمد
رد پای زنی نامبارک خط تاریک فنجان او بود
نقش مهمان ناخوانده اش را می شد از خط پایان بفهمد
بغض خود را به تلخی فرو برد گریه اما امانش نمی داد
هم نمی خواست باران ببارد هم نمی خواست مهمان بفهمد
پا شد از خانه بیرون زد آن شب در هوای مه آلود تهران
آمد آهسته آهسته بیرون بی که حتی نگهبان بفهمد
گریه و کوچه و فال قهوه پیش چشمان او صف کشیدند
هر که می دید از پشت پلکش درد را می شد آسان بفهمد
فال بر چهره اش مهر غم زد گریه آرایشش را به هم زد
کوچه پیچید و او را قدم زد مرد کو تا که پیمان بفهمد؟
آخرین حرف خود را به تلخی راه می رفت و تکرار می کرد
کاش یک صفحه شبلی بخواند کاش یک ذره عرفان بفهمد
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?