نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۷ ثانیه)
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بی‌کام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پرده‌سرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگه‌دار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه‌ور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بی‌مایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن‌روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی‌منظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه‌خواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزه‌ور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزه‌ور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یک‌یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک‌یار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رای‌زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشن‌روان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?