نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۷ ثانیه)
بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار
بیا ساقی آن می‌که رومی وشست
به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
فریبنده راهی شد این راه دور
که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره می‌رود
که آید یکی دیو و ده می‌رود
به معیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست
ربایند ازو چون که گردد درست
بجو می‌ستاند ز دهقان پیر
به من می‌فرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد
زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی
دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش
نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد
فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن
کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر
صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد
در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم
چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری آگه از هر زبان
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخن‌های مردم فریب
ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه
محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری
بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ
شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه
مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند
که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن
ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت
روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست
گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی
بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن
مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را
کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرهٔ کهربای
بریدند در طشت زرین سرش
به خون غرقه شد نازنین پیکرش
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد
کسانی که بودند با او به راه
شدند آب در دیده نزدیک شاه
نمودند کان رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته
شد از رومیان رنگ یکبارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی
سیاهان ازان کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید
شب آن به که پوشیده دندان بود
که آن لحظه میرد که خندان بود
سکندر به آهستگی یک دو روز
گذشت از سر خشم اندیشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآویخت هندوی چرخ از کمر
به هارونی شب حرسهای زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلایه برون شد بره داشتن
یتاقی به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغرید کوس از در شهریار
جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم
به خمبک زدن خام روئینه خم
ترازوی پولاد سنجان به میل
ز کفه به کفه همی راند سیل
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و یاسج و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترک
زهرین حمله زهرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ
چو لشگر به لشگر درآورد روی
مبارز برون آمد از هر دو سوی
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون بناورد گه ریختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
درافکند خون دلاور به جام
بخورد از سر خامی آن خون خام
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی
بدانست سالار لشگر شناس
که در رومی از زنگی آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستیز
سگالش نسازد مگر بر گریز
وزیر خردمند را خواند پیش
خبر دادش از راز پنهان خویش
که بددل شدند این سپاه دلیر
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
به لشگر توان کردن این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد
همه لشگر از بیم خواهند مرد
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیابد ز ترسندگان هیچ کار
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی
همان زنگیان چیره دستی کنند
چو پیلان آشفته مستی کنند
چه دستان توان آوریدن به دست
کزان زنگیان را درآید شکست
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد
جهاندیده دستور فریاد رس
گشاد از سر کاردانی نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد
ظفر یار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرینش پناه
پناه تو باد ای جهانگیر شاه
به هر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت
سیاهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهریمنند
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ
عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی
گر آزرم خواهیم از این سگدلان
نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جای خالی کنیم از نبرد
ز گیتی برآرند یکباره گرد
بلی گر زما داشتندی هراس
میانجی برایشان نهادی سپاس
میانجی که باشد که بس بیهشند
وگر راست خواهی میانجی کشند
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن
گرفتن تنی چند زنگی ز راه
گرفتار کردن در این بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک
درانداختن زنگیان را به خاک
یکی را سر از تن بریدن به درد
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگی زبان گفتن این را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندی سیاه
تهی ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام
بگوید که مغزش بیارید نیز
کزین نغزتر کس نخوردست چیز
اگر هیچ دانستمی در نخست
که زنگی خوری داردم تندرست
اسیران رومی نپروردمی
همه زنگی خوش نمک خوردمی
چو آن آدمی خواره یابد خبر
که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر
بدین ترس بگذارد آن کین گرم
که آهن به آهن توان کرد نرم
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکستن آوریم
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش در آن مرز و بوم
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند
شدند آن دلیران فرمان پذیر
گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
به نوبتگه شاه بردند شان
به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتی دار شاه
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
شه از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را به زیر
یکی را بفرمود تا زان گروه
ببرند سر چون یکی پاره کوه
به مطبخ سپردند کین را بگیر
بساز آنچه شه را بود ناگزیر
دگرگونه با مطبخی رفته راز
که چون ساز می‌باید آن ترکتاز
دگر زنگیان پیش خسرو به پای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای
چو فرمود خسرو که خوان آورند
بساط خورش در میان آورند
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر او لفچهای سر گوسپند
شه از هم درید آنخورش را به زور
چو شیری که او بردرد چرم گور
بیایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدین سان دگر
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست
کبابی دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگی خورم در شراب
کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب
به رغم سیاهان شه پیل بند
مزور همی خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان
چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ
خبر باز دادند از آن روز تنگ
که این اژدها خوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال
چنان می‌خورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند
خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگیان را درآمد هراس
که از پرنیان سر برون زد پلاس
فرو پژمرید آتش انگیزشان
ز گرمی نشست آتش تیزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال
به غول سیه بانگ برزد خروس
در آمد به غریدن آواز کوس
شغبهای شیپور از آهنگ تیز
چو صور اسرافیل در رستخیز
ز نعره برآوردن گاو دم
شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوریدگی تنبک زخم ریز
دماغ فلک سفته از زخم تیز
دل ترکتازان در آن داروگیر
برآورده از نای ترکی نفیر
زمین لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ
روارو زنان تیر پولاد سای
در اندام شیران پولاد خای
پلارک چنان تاف از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ
دو لشگر دگر باره برخاستند
دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
دو دریای آتش به جوش آمدند
برآمیخته لشگر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دو رنگ
سم باد پایان پولاد نعل
به خون دلیران زمین کرده لعل
ترنگ کمانهای بازو شکن
بسی خلق را برده از خویشتن
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب
زده لشگر روم رایت بلند
زمین در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فیلقوس
جناحی بر آراسته چون عروس
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورده چون بیستون
صف زنده پیلان به یک‌جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقیق
ز خرطوم تا دم در آهن غریق
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج
برو زنگیی بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پیل سرکش زدی
زدی آتش ارخود بر آتش زدی
ز پس پیل کامد به چالش برون
شد از پای پیلان زمین نیلگون
پیاده روان گرد پیل بلند
به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند
چو آیین پیکار شد ساخته
منش‌ها شد از مهر پرداخته
ستمگر سیاهی زراجه بنام
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پیل استخوانی به دست
کزو پیل را استخوان می‌شکست
سیه ماری افسون گرگی در او
سرآماسی از سر بزرگی در او
دهانش فراخ و سیه چون لوید
کزو چشم بیننده گشتی سپید
خمی از خماهن برانگیخته
به خمها سکاهن برو ریخته
برو سینه‌ای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن خود مپرس
علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟
نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچو دو طاس خون
بسی خویشتن را به زنگی ستود
که سوزان‌تر از آتشم زیر دود
زراجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیل پای
چو در پیل پای قدح می‌کنم
به یک پیل پا پیل را پی کنم
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر
براو سیل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را
سلاح از تنم رسته چو شیر نر
ز پولاد دارم سلاحی دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا
چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشی
نه زابی هراسم نه از آتشی
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده گردنان بی دریغ
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسی شرم نیست
ستیزه بسی هست و آزرم نیست
ستیزنده را دارد آزرم سست
خر از زیر پالان برآید درست
چو من زنگی آنگه که خندان بود
سیه شیری الماس دندان بود
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج
ز رومی سواری توانا و چست
بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشی باز مالید گوش
چو پروانه‌ای کایدش خون بجوش
درآمد برو زنگی جنگ سود
به یک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ
چنین تا به مقدار هفتاد مرد
به تیغ آمد از رومیان در نبرد
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز
دل از جای شد لشگر روم را
چو از کورهٔ آتشین موم را
چو کرد آن زبانی سپه را زبون
نیامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
زده بر میان گوهر آگین کمر
در آورده پولاد هندی به سر
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره به گره
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش
حمایل فروهشته از طرف دوش
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه چاچیان
لحیفی برافکنده بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد
به کبک دری چون درآید عقاب
چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
از آن تیزتر خسرو پیلتن
به تندی درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر
عقاب جوان آمد آرام گیر
اگر بر نتابی عنان را ز راه
کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
سیه روی ازانی که از تیغ تیز
درین حربگه کرد خواهی گریز
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل‌تر از جعد مویت کنم
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?