نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۷ ثانیه)
با پنبه سر بریدن
همان که مرا با پنبه سر بریده بود
امروز چه صمیمانه دست دوستی بسویم گشود
گلوله در آستین نداشت
به سبک بهار دلنشین دست می گشود
ماسک پرنده بر سیما داشت
سنگ ریای آفتاب در دستانش می درخشید
وهیچ از مهربانی باغ کم نمی آورد
گفت:
فردا نزد شما خواهم آمد
و مفصل کتاب گفتگو را خوا هم گشود
اکنون رنگ مجال نیست
و رفت
هیچ از دو ستان واقعی کم نشان نمی داد
اما بارها سرم را با پنبه برید
اگر نتوانست مرا بکشد
از هشیاری یاران و پدرم بود
چه می شود کرد؟
او در فراز و نشیب زندگی امتحان خود را پس داده بود
ما نمی توانستیم هیچکاه او را دوست صدیق خطاب کنیم
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?