نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۱ ثانیه)
چکامه ی کوچ
كمان سرخ شفق ، ناوك كلاغان را
به بازوان كبود درختها انداخت
و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا كرد
كسی ز شهر خبر آورد
كه خانه ها همه
تاریكتر ز تابوت است
هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است
تفنگداران، فانوس های روشن را
به دود و شعله بدل می كنند و می خندند
و هیچ مستی ، در كوچه ها نمی نالد
و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند
كسی ز شهر خبر آورد
كه عشق ها همه بیمارند
تمام
پنجره ها چشم های تبدارند
كه رقص چلچله ها را در آسمان بهار
به خواب می بینند
و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار
به یاد می آرند
و دارها همگی بار آدمی دارند
كسی ز شهر خبر آورد
كه قتل عام گل قالی
به چكمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست
و دیگر آینه ،
نیروی تند حافظه را
به بی حواسی پیری سپرده است
و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر
نگاه می كند آیینه های خالی را
و پیش می آید تا گونه های خیسش را
به شیشه های كبود دریچه چسباند
چراغ می گوید
كه در سیاهی دهلیز انتظار ، كسی نیست
صدای زمزمه ی دوردست اشباح
است
كه از درون شبستان به گوش می آید
و شب ، ز باغ خبر می دهد كه زرگر ابر
نمی تراشد دیگر نگین شبنم را
كه تا سپیده دمان در عروسی گل ها
به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند
و باد می گوید
كه هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند
درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند
برهنه بر لب جوی ایستاده
و دست را به دعا سوی آسمان كرده ست
مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز
ازین توانگر بی آبروی ، بستاند
زمین ، سراسر، تاریك است
و هیچ نوری ، بازی نمی كند در آب
كه انعكاسش بر طاق آسمان افتد
تو ، جامه دان سفر بربند
و رو به ساحل
دیگر كن
مگر كه در شب بی حاصل غریبی ها
غم تو و دانه ی اشكی به خاك بفشاند
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?