نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۱ ثانیه)
چشم در چشمِ روشن فردا
دفتری خالی ام، چه بی معنا
مانده ام در حصار خود تنها
و سرانگشت روشن باران
خط سبزی نمی کشد اینجا
سطری از آفتاب با من نیست
و مرورم نمی کند دریا
تا کجا نا نوشته خواهم ماند
در کتابِ ستاره و صحرا
و کسی نیست پشت چشمانم
و کسی از قبیله ی لیلا
چه شد آن پا به پای دل رفتن
چشم در چشمِ روشن فردا
چه شد آن دست های بارآور
و چنین پاکشیدن از گل ها
و شقایق مرا نمی خواند
و صدایم نمی کند افرا
پای باران نمی رسد تا من
دستِ دریا نمی زند در را
من چنین نیستم، نمی خواهم
که بیفتم به پای خود از پا
و درختی نمی شود تسلیم
آی باران بگیر دستم را
برسانم به واپسین لبخند
بتکانم در اولین دریا
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?