نتایج جستجو
صفحه ۱ | ۱ نتیجه (۶ ثانیه)
تقويم، بي تو، هرچه که باشد قشنگ نيست
پيراهن سپيد ستاره سياه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
خورشيد: کوهي از يخ و هر چه درخت:سنگ
بي ريشه بود هر چه که نامش گياه بود
دنيا مکدر از عبث هر چه هست و نيست
در خود زمين: تکيده، زمانه: تباه بود
بي شک «هبل» خداي ترين خدايگان
«عزي» براي جهل عرب تکيه گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگي
اما براي روح بشر قتلگاه بود
شهري پر از کنيزک و برده، که هرچه مست
خمرش به جام و عيش مدامش به راه بود
با هر پسر وليمه و شادي، ولي چه چيز
در انتظار دختر يک «روسياه» بود؟۱
در چشم هاي وحشي بابا، دو دست گور
تنها پناه دخترک بي پناه بود
بابا به روي ننگ قبيله که خاک ريخت
تنها سؤال دخترکش يک نگاه بود
لبريز بغض ، بر دو دهاني که مي شدند
هر بار باز و بسته، «دعا»؟ نه، دو «آه» بود!
روشن: سياه و خوب: بد و هر چه خير: شر
عصيان: ثواب و صحبت از ايمان: گناه بود
سير سقوط، معني سير و سلوکشان
اوج صعودها همه در عمق چاه بود
اين گونه شد که نعره زد ابليس: اي خدا
حق با من است، خلقت تو اشتباه بود...
فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته اي همگي نکته دان شدند
طوفان شک وزيد و ملائک از آسمان
با کشتي شکسته به دريا روان شدند
عرش از درون به لرزه در آمد که بس کنيد
از اين به بعد اهل زمين در امان شدند
شک شد يقين و «کن فيکون» بانگ برگرفت
بود و نبود، آن چه نبودند، آن شدند
برقي زد آسمان و زمين غرق نور شد
يک يک ستارگان همگي کهکشان شدند
مردان گوژپشت و درختان پير و خشک
قد راست کرده، باز نهالي جوان شدند
بر قبر کوچک و بي نام و بي شمار
حک شد که بعد از اين پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه اي گل و هر سخره: جنگلي
انبوه رنگ ها همه رنگين کمان شدند
«کسري» شکست و آتش «آتشکده» نشست
«رود» از خروش ماند و علائم عيان شدند
اهل زمين بدون پر و بال پر زدند
مردم تمام سالک هفت آسمان شدند...
اما دوباره بوي شب و بوي شر رسيد
يعني که وقت رفتن خورشيد سر رسيد
سکّويي از جهاز شتر که درست شد
و هرچه بازمانده که از پشت سر رسيد ـ
خيل ستاره ـ مرد و زن ـ آن دشت را گرفت
خورشيد لب گشود: زمان سفر رسيد!
پيوندها گسست و پل آسمان شکست
صبحِ امان گذشت و شب آمد، خطر رسيد
خورشيد روز هر که منم، بعد من فقط
ماه شبش کسي ست که اکنون اگر رسيد ـ
در دست هاي عرشي من، دست هاي او
دست «قضا» ست اين که به دست «قدر» رسيد
واي کسي که شک کند اين ماه را، و بعد:
از انس تا به جن و مَلَک اين خبر رسيد
عالم تمام همهمه شد، منتها خبر
گويا فقط به لال و به کور و به کر رسيد
خورشيد چشم بست و زمستان شروع شد
ميراث هر چه ريشه به هر چه تبر رسيد
انکار ماه باب شد و هر چه رعد و برق
با ابرهاي نعره کش و شعله ور رسيد
آتش گرفت خانه ي ماه و شکست و سوخت ـ
پهلوي «آن» که آمد و تا پشت در رسيد
پيغمبر جديد به شيطان که سجده کرد
نوبت به ثبت معجزه ـ شق القمر ـ رسيد
محراب غرق خون شد و تاريخ مسخ شد
وقت صعود شرّ و سقوط بشر رسيد...
شاعر چنان شکست در اين غم، که هم زمان ـ
با مرگ ماه، پير شد و جان سپرد، جان!
آن که نبود و بود، صدا زد: بمان، نرو!
عمرت به نيمه هم نرسيده، نرو، بمان!
آن وقت در جنازه ي او از خودش دميد
دستور داد: زنده شو! لب باز کن! بخوان!
شاعر نفس کشيد، دوباره نفس کشيد
اما به سمت عقربه ها نه، به عکس آن؛
يعني پس از جواني و پيري و بعد مرگ
اين بار مُرد و پير شد و باز شد جوان
وقتي نشست، شعر دوباره شروع شد
هر واژه شد مسافر و هر بيت، کاروان
پس کاروان رسيد به مردي خداي وار
فرزند آب و آينه،دريا و کهکشان
لب که گشود، عطر بهار از لبش وزيد
لب را که بست، قافيه خشکيد و شد خزان
با او کمي فضاي غزل عاشقانه شد
شاعر نوشت: مي شود از چشم هايتان ـ
شعري سرود تا همه ي شاعران شهر
حيران شوند و واله و انگشت بر دهان
اما چگونه مي شود از دردتان نوشت؟
از درد، درد رسيده به استخوان!
از دردهاي مرد سترگي که لشکرش:
يا «بندگان» شهوت و يا «بندگان» نان
مردي شگفت، «کوخ» تباري که جاي «جنگ»
با «صلح» داد هيبت هر «کاخ» را تکان
با همسري به هيأت جادو، زني که داشت ـ
در عمق چشم هاش دو تا جام شوکران
عمري «کبوتر»ي که خود از عرش بود، بود ـ
با «جغدِ» هم پياله ي شيطان، هم آشيان
آخر کدام درد، از اين درد، دردتر»
مردي درون خانه ي خود بين دشمنان!
«خون جگر»؟ نه، «خون» و «جگر» آمدند و شد ـ
درياي نور، چشمه ي خون از لبش روان!
لبريز تير شد کفنش، شهر، کِل کشيد
ننگ آن قدر که لوح و قلم، اَلکن از بيان
آخر چه نسبتي ست ميان «شهيد و صلح»
يا بين «دفن و شادي» و «تابوت با کمان»؟!
سوگ آنچنان وزيد که شاعر به باد رفت
بادي چنان سياه که تاريک شد جهان
هر بيت: کاروان عزا و عذاب شد
هر واژه: يک مسافر زخمي و ناتوان
شاعر نوشت: کشت مرا سوگ اين سفر
بس کن غزل! بمير قلم! لال شو زبان!
اما سفر براي ابد بود و شعر هم ـ
بايد سروده مي شد، بي هيچ بيش و کم
پس صبح صلح، شب شد و تقدير اين سفر
با جنگ خورد فاجعه در فاجعه رقم
شاعر شنيد:«کيست که ياري کند مرا؟»
پس با قلم نوشت:«منم آن...» که لاجرم ـ
شمشيرها کشيده شدند و به خاک ريخت
واژه به واژه خون غزل از رگ قلم
خون لخته لخته ريخت و بر خاک نقش بست ـ
تصويرِ تا هميشه ي يک روحِ بي عدم؛
آن «کشتي نجات» که بر موجي از جنون
با او به رقص آمد، هفتادو دو بَلَم
رقصي پر از معاشقه اي ناب، که فقط
در چشم ما شکست و عزايش شده عَلَم
هر کس رسيد، گفت که «بسيار ظلم شد
بر ساکنان خسته و بي چاره ي حرم
اي واي ما که بانوي اين کاروان زني ست
با گريه هاي دائم و با شانه هاي خم»
خون منتها نوشت که اين مرگ، نيست مرگ
در مرگ اگر غم است، در اين مرگ نيست غم
گفتند «آن چه ديده اي آن روز، چيست؟» گفت:
«زيبايي است آن چه که آن روز ديده ام»
مرگي «چنين ميانه ي ميدانم آرزوست»۲
خون باشدم صبوح و «صمد باشدم صنم»۳
ساقي اگر که اوست، بريزد به جام ما
هرچه اگر که باده و هر چه اگر که سم
خون، عاقبت نوشت که شاعر چگونه اي؟
شاعر نوشت: کاش که شاعر نمي شدم!
اين شعر مشق امشب من بود و خط زدند
اين مشق را کسايي و محتشم...
خط که زدند، دستي از اعماق دفترش ـ
آمد گرفت آينه اي در برابرش
يعني ببين هر آن چه که بي ديده، ديدني ست
اين روي از جهان تو نَه، روي ديگرش
پس از درون آينه خيل فرشتگان
صف در صف آمدند و گرفتند در برش
عطري وزيد و ذرّه به ذرّه قلم شکفت
پس سبزِ سبز شد خطِ مشکيِ جوهرش
مسجد سروده شد، و قلم شعر تازه اي
حک کرد روي کاشي و بر سنگ مرمرش
ساقي به مسجد آمد و ديدند عرشيان ـ
هنگام سجده در شطي از مِي شناورش
بس که ميان شعله ي هر سجده سوخت، سوخت ـ
محراب و مُهر و سجده و سجاده و سرش
:«سبحان رب» و دست به گيسوي يار برد
:«سبحان رب» سپرد دلش را به دلبرش
«رَب» را هزار مرتبه تکرار کرد و، خواند ـ
اين بيت را به خاطر قندِ مکرّرش
پس مست مست مست شد و پيک پيک پيک
لاجرعه ريخت يا رب و يا رب به پيکرش
آن وقت، رو به شاعرِ خود لب گشود و گفت:
«راه از خطر پُر است؛ هم اول، هم آخرش؛
در وقت جنگ و وقت اسارت چه مي کشيد
جنگ آوري که جنگ نباشد مُيسّرش؟!
جنگ آوري که ماند و کمانش: کتاب شد
تيرش: دعا و منبرش محراب: سنگرش»
ساقي سکوت کرد و گُل بغض، باز شد
اما صداي گريه ي او کرد پرپرش
ارواح پَست، منکر مستي او شدند
از بس که سخت بود بر اين قوم باورش
پس زهر را به ساغر ساقي که ريختند
افتاد ساقي و به زمين خورد ساغرش
روحش که رفت، غربت قبري به خاک ماند
چون لانه اي که پر زند از آن کبوترش...
شاعر سرود لانه و لانه مزار شد
شعرش به سوگ و سوگ به شعرش دچار شد
اما به رغم مرگ که بر واژه ها وزيد
اما به رغم اين که غزل مرگبار شد
گُل کرد ردّ پاي کسي که به يمن او
با يک گل شکفته زمستان بهار شد
مردي رسيد با سبدي نور از بهشت
نوري که شهد و شربت و سيب و انار شد
پس بر تن کوير و در انبوه تشنگان
شهدي چکاند و خاک کوير آبشار شد
از سيب و از انار به هر جاهلي خوراند
عِلمش شکفت و عالم دهر و ديار شد
بر سستي فلاسفه و هرچه که حکيم
دستي کشيد و سُستيِ شان استوار شد
در انجمادِ «جبر» که نوري دميد، جبر ـ
ذرّه به ذرّه ذوب شد و «اختيار» شد
در دشت علم، هرچه غزال رمنده بود
با تير آسماني فکرش شکار شد
مردي که چشمش آينه ي کائنات بود
چشمي که هر که ديد، دلش بي قرار بود
اما چه حيف! دوره ي آيينه هم گذشت
چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد
از دست روزگار به يک باره آينه
افتاد و وقتِ واقعه ي احتضار شد...
در احتضار، از لب آيينه خون چکيد
شاعر نوشت: توطئه، شب، کينه، سَم، شهيد!
آيينه که شکست، غزل ماند و مرگ، بعد
واژه به واژه جان به لب بيت ها رسيد
اديان تازه از همه سو شعر را گرفت
هر کس به زعم و سود خودش ديني آفريد
دين نه، که يک مترسک پوشالي مهيب
دين نه، که يک عجوزه ي صد چهره ي پليد
«صوفي» به اخم، گفت که بايد براي دين
کِز کرد و کنج عافيت و عزلتي گُزيد
«زنديق» مست و بي خود و لايعقل و خراب
خنديد و بادِ قهقهه اش سمت دين وزيد
هر گوشه ي زمين خدا، عنکبوت کفر
تاري به گِرد پيکر زخميِ دين تنيد
اين جاي شعر، نوبت او بود، او که شد ـ
بر هر چه قفل بسته ي دين، دست او کليد
او آمد و به کالبد مردگان شهر
با واژه هاي روشن و قدسي ش جان دميد
رگ هاي سرد و منجمد مذهبي عليل
لبريز خون تازه شد و قلب دين تپيد
هرچه مراد و پير و بزرگ و عزيز بود
در حلقه ي ارادت آن مرد شد مريد
او که نسيم بود و از اين بيت که گذشت
ديگر کسي نشاني از او در غزل نديد
يعني که باز پنجره را دست باد بست
يعني گلي شکفت، ولي دست مرگ چيد...
پس کاخ شعر از در و ديوار و پاي بست
با قتلِ گل، ستون به ستون ريخت و شکست
دفتر به سوگ، جامه دريد و ورق ورق ـ
از هوش رفت و گفت که «شيرازه ام گسست»
درياي شعر در تَف طوفان کفر سوخت
کشتيِ روحِ شاعرِ حيران، به گِل نشست
شاعر دچار حيرتِ «بود» و «نبودِ» خود
خود را نوشت «نيست» و خود را نوشت «هست»
بعدش نوشت: واي بر اين قوم پَست، واي!
اين قوم پستِ پست تر از پستِ پستِ پست
«زين قوم پر جهالت ملعون، شدم ملول»۴
اين قوم «بت» پرست که شد قوم «خود» پرست
پس زير لب، بريده بريده به ضجه گفت:
«واژه به واژه پيکر گل را به روي دست ـ
بايد گرفت و برد از اين شعر تا ابد»
اين را که گفت، پشت غزل تا ابد شکست...
پشت غزل شکست و قلم شد عصاي او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پاي او
شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولي
نشنيده ماند مثل هميشه صداي او
بعدش نوشت از غم مردي که مي رسيد
هر شب به گوش سرد زمين، ناله هاي او
پس واژه ها به هيأت زندان شدند و شد
سلول سرد و ساکت هر بيت: جاي او
مردي که در زمانه ي ارواح شب پرست
خورشيد بود و حبس شدن هم سزاي او
زنداني عجيب و شگفتي که مي شدند
جلادها به شيفتگي مبتلاي او
(نقشه کشيده شد)
:«زنِ طنّاز فتنه گر!
از خود بساز لکّه ي ننگي براي او»
:«رسواي عشق خود کُنمش تا به کام تو
ورد زبان شهر شود ماجراي او»
(نقشه شروع شد)
دو ـ سه روزي گذشت و زن
ماند و حضور عرشي و حُجب و حياي او
پر شد تمام روح زن از سوز، ضجه، زجر
از ناله، ناله، ناله و از هاي هاي او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:
هر که تو نشکني ش و نسازي ش، واي او!
آن قدر روح خاکي زن در خودش گداخت
تا که طلاي ناب شد از کيمياي او
(نقشه کشيده شد)
:«زن محراب و اشک و آه!
نوبت رسيده است به مرگ و عزاي او»
:«او آن پرنده اي ست که بال پريدنش
روح است و مرگ وسعت بام و هواي او»
(نقشه شروع شد)
شبحي شوم بي صدا
خود را دميد در «قدر» و در «قضا»ي او
خرماي مرگ را به دهان برد و مست وصل
مرگي غريب آمد و شد آشناي او...
با مرگِ مرد، پنجره ها بسته تر شدند
چشمانِ سرد و خشکِ غزل، باز، تر شدند
هر فتحه، ضمه، کسره و هرچه قلم نوشت
در خود فرو نشسته و زير و زبر شدند
شاعر وجود ملتهبي شد که هفت شمع
در چشم هاي سوخته اش شعله ور شدند
آن وقت، هشت هاله ي نورِ ازل ـ ابد
ما بين آسمان و زمين هشت «سر» شدند
سرها به شکل هشت قمر، هشت نورِ محض
با هم يکي شدند و قمر در قمر شدند
هر فال شوم و نحس در آن لحظه سَعد شد
خفاش ها: کبوتر و شب ها: سحر شدند
پس نور هشتم آمد و مردي شد و سپس
سمت ديار پارس «حَضَر»ها «سفر» شدند
او که رسيد، خشک درختانِ پيرِ شهر
از ميوه هاي شوق و شعف بارور شدند
لب باز کرد و هرزه علف هاي تلخ دشت
از طعم شهد روي لبش نيشکر شدند
اغراق نيست اين که بگويند شاعران:
از سِحر چشم هاش، بهايم، بشر شدند
در مجلس مناظره يک جلوه کرد و بعد
مردانِ علم و فضل و هنر، بي هنر شدند
اما درست مثل هميشه به سود خود
يک عده بعدِ دم زدن از خير، شر شدند
آنان که در حضور هزاران دختِ سست
بر ريشه ي درخت تنابر، تبر شدند
انگورهاي باغ پس از او شراب؟ نه،
در خُمره هاي سوخته، خون جگر شدند!
صيادها به قصد غزالان بي پناه
از نو، به تاخت، عازم کوه و کمر شدند...
خون غزال ها به زمين ريخت، دانه اي ـ
ريشه دواند در غزل و شد جوانه اي
واژه به واژه جوي غزل بوي خون گرفت
خوني که تا به قافيه شد رودخانه اي
از آن به بعد، هرچه که شاعر نوشت، سوخت؛
هر واژه اي نوشته که شد، شد زبانه اي
طعنه زدند: شعر نگفتي، که نيست اين
نه عاشقانه، نه غزل، و نه ترانه اي!
شاعر ولي نوشت:«غمش شعله شعله زد
بر پشت روح سوخته ام تازيانه اي»
اين شعر، شعر ضجه و زخم و شکستن است
نه شعر جام و شاهد و بزم شبانه اي...
از غم که گفت، نوبت يک شعر ناب بود
از کودکي که سايه ي او آفتاب بود
بس که به داغ و سوگ پدر، ذرّه ذرّه سوخت
در قلبش، آه! خون که نه، سربِ مذاب بود
شاعر نوشت «برکه» و کودک وضو گرفت
آب درون برکه از آن پس گلاب بود
کوچک ولي سترگ، که آن «کودکي» فقط
بر چهره ي «بزرگي» روحش نقاب بود
بر موج موجِ وسعت درياي دانشش
علمُ العلومِ هرچه که عالِم حباب بود
صدها کتاب، در نظرش جمله اي، ولي
يک جمله اش به ديده ي شان صد کتاب بود
کم کم جوان شد و گل عمرش شکفت؟ آه!
اين پرسشي براي ابد بي جواب بود!
دستي نوشت: «زهر» و ، قلم صيحه اي کشيد
گويا زمان، زمان نزول عذاب بود
هفت آسمان اگر چه از اين بانگ، کر شدند
دنيا فقط به عادت ديرينه خواب بود...
خوابي پليد و پست و پر از رعشه ي گناه
در يک شب بدون ستاره، بدون ماه
شاعر به هيأت غزلي شد که بعد از او
دفتر سفيد بود، ولي بيت ها سياه
وقتش رسيده بود که از خود رها شود
راهي شود به سوي دياري بدون راه
راهي که شد، نوشت:قلم، بعد از اين بخند!
خطي بکش به هرچه که افسوس، هرچه آه!
شعر تو نور و عمر تو چاهي به عمق گور
پس با طناب نور، در آي از گلوي چاه
از او بگو که هيچ نمي گفته اش زبان
از او بگو که هيچ نمي ديده اش نگاه
مردي که ناشناخته بوده ست و مانده است
اين بيت گنگ نيز بر اين گفته ام گواه:
طوفان ناوزيده، بر افلاکِ سر به زير
آزادِ در محاصره، سردارِ بي سپاه
مردي که فوق زهد، ولي بُرده شد به عمد
در جشن رقص و عربده و خَمر و قاه قاه
جايي که شعر خواندنش آوار مرگ شد
بر زرق و برق کاخ و به فرّ و شکوهِ شاه
شاهي که با درايت او رو به راه بود ـ
هر کار بس درست، ولي سخت اشتباه!
تا اينکه در ولايت او مُرد هرچه مَرد
روييد هرچه آفت و خشکيد هر گياه
آن قدر کُشت تا «قلم» و «شعر» و «قافيه»
شد «چوب دار» و «ناله ي تاريخ» و «قتلگاه»...
در قتلگاهِ شعر، قلم از عزا نوشت
با واژه هاي مرده ي خود، مرگ را نوشت
اما نه با حروف؛ فقط با سه نقطه از
نفرين و لعنِ ممتد و بي انتها نوشت
از مرد روزهاي کسي نيست، نيست، نيست.
از سالهاي طي شده در انزوا نوشت
از خانه اي بنا شده در چشم مُخبران
از بند و حبس و پچ پچِ جاسوس ها نوشت
از «باد» هاي شوم سياسي و شاخه ها
از «بيد» هاي سستِ به هر سو رها نوشت
از کاخ هاي ساخته از خشت هاي مرگ
از مرگ هاي مخفيِ بي خونبها نوشت
از هر سؤالِ سِرّي و تفتيش اين و آن
از هرچه:کيست؟ چيست؟ کجا؟ کِي؟ چرا؟ نوشت
بس که به نام «خير» پر از «شر» شد اين غزل
«شيطان» قلم به دست گرفت از «خدا» نوشت
تا اينکه با تولد آن نور محض محض
شر را و خير را قلم از هم جدا نوشت
شاعر لباس کهنه به تن، کاسه اي به دست
او را نوشت: شاه و خودش را: گدا نوشت
آن وقت بي صدا و پس از صيحه ي قلم
ابري حضور صاعقه را در هوا نوشت
بعد از حضور صاعقه در بين واژه ها
هر واژه پيش چشم قلم سوخت تا نوشت
ديگر قلم تحمل اين شعر را نداشت
برگشت سطر اول و از ابتدا نوشت...
اي اُف بر اين زمانه و اُف به روزگار!
تا کِي شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
تقويم ها نبود تو را ناله مي کنند
در سال هاي ساکت و بي روح و مرگبار
تقويم، بي تو، هرچه که باشد قشنگ نيست
فرقي نمي کند چه زمستان و چه بهار
حتي تمام فلسفه ها بي تو مبهم اند؛
مرزي نمانده بين جهان، جبر، اختيار
 
×

جم جو را چگونه تجربه کردید؟

?